کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

یک سال و دو ماهگی ...

با سه روز تاخیر مینویسم ...   این روزا توی هر ثانیه زندگی ما پسرکی ایستاده که هر روز شیطون تر از قبل میشه و نمکی تر ! هر روز از دیدن تو کنارم انقدر مسرور و شادمان میشم که انگار بزرگترین شادی دنیا رو بهم هدیه دادن ! متاسف میشم برای خودم که دارم روزهای کودکیت رو به سادگی از دست میدم ،دوست دارم زمان کش بیاد و ساعتها دنباله دار بشن ! شبها که میخوابی تازه میشینم و نگاهت میکنم و نوازشت میکنم و تمام اجزای صورتت رو برای صدمین بار در روز به حافظه م میسپارم تا فرداها که بزرگ شدی هنوز چهره معصوم و مظلومت رو در قاب نگاهم به یاد داشته باشم ... این روزها در طول روز مدام دوست داری که بگی ماما بعد من بگم جااااااانم و بعد دوباره بگی ماما ! ...
14 شهريور 1392

اولین بازی ،هم بازی ،اسباب بازی !!!

در رو که باز کردم دیدم یه دختر خانوم خوشگل و خوش تیپ پشت در ایستاده و با عشوه و غمزه من رو نگاه مبکنه ... بعله ،آنوشا خانوم ! این آنوشا خانوم دخمل خوشگل دوستای خانواده گیمون عمو امیر و خاله شیواست که شش ماه از شما بزرگتره و دیگه یواش یواش واسه خودش خانومی شده ! بعد از تولد شما یه چند باری همدیگه رو دیدیم و هر بار شما دو تا انقدر اذیت کردین که ناخوآگاه رفت و آمدمون خیلی کم شد و البته دانشگاه رفتن خاله شیوا هم کم دخیل نبود !!! خلاصه دیروز قرار شد خاله اینا بیان خونه مون که اگر بشه بیان و همسایه ما بشن که من با اون صحنه ای که اول پست گفتم مواجه شدم ! خاله و آنوشا که از در اومدن تو شما خیلی ذوق کردی و رفتی که انوشا رو بوس کنی و اونم نگ...
5 تير 1392

عکس های آتلیه ...

بابایی رفت عکس هات رو گرفت گلم ... خیلی دلمون میخواست همه شون رو چاپ کنیم ,اما خوب نمیشد !!! به قول بابایی دیگه اصلا آتلیه نمیبریمت ,آدم رو بیچاره میکنی ... تازه با ٣٠% تخفیف جشنواره هم کلی تو خرج افتادیم ! همش فدای سرت ,نوش جونت ... یه چند تا از عکس ها رو واست میذارم ! این عکس داستان داره ,حسابی از عکاسی خسته شده بودی و تا کوسن رو گذاشتن برای عکاسی احساس کردی باید بخوابی ... همین عکس رو هم آتلیه روی شاسی بهمون هدیه روی خریدمون دادن !!!   ...
6 اسفند 1391