یک سال و دو ماهگی ...
با سه روز تاخیر مینویسم ... این روزا توی هر ثانیه زندگی ما پسرکی ایستاده که هر روز شیطون تر از قبل میشه و نمکی تر ! هر روز از دیدن تو کنارم انقدر مسرور و شادمان میشم که انگار بزرگترین شادی دنیا رو بهم هدیه دادن ! متاسف میشم برای خودم که دارم روزهای کودکیت رو به سادگی از دست میدم ،دوست دارم زمان کش بیاد و ساعتها دنباله دار بشن ! شبها که میخوابی تازه میشینم و نگاهت میکنم و نوازشت میکنم و تمام اجزای صورتت رو برای صدمین بار در روز به حافظه م میسپارم تا فرداها که بزرگ شدی هنوز چهره معصوم و مظلومت رو در قاب نگاهم به یاد داشته باشم ... این روزها در طول روز مدام دوست داری که بگی ماما بعد من بگم جااااااانم و بعد دوباره بگی ماما ! ...